هی تو… یکی از پشت چرخوندش و گروپی یا مشت خوابوند تو صورتش. با ترس و چشای گشاد به ضارب نگاه کرد.
ضارب پسرعموش عباس بود! که با لباس کار و دستای روغنی تعقیبش کرده بود.
-: چته وحشی؟ بابام دست رو من بلند نمی کنه. تو چطور جرات کردی؟
عباس به حکم خط و نشون انگشتش رو جلو آورد: یه بار دیگه با این مهندسه بپری و خونه اش بری دوبلش رو می خوری. اینو از من داشته باش.
-: خوب آخه الاغ جان داره به پایان نامه ام کمک می کنه. بعدشم تورو سن نه؟
کمی صورت عباس به هم ریخت. انگار داشت دنبال دلیل می گشت: خوب فک کنم آدم درست و درمونی نباشه.
-: آهان… تو خوبی. چون کلاسش بالاس و تحصیل کرده اس و بالای خط می شینه بهش شک داری؟ یا چون خوش تیپه و لباساش کل هیکلت رو می خره؟
عباس سکوت کرد!
-: حالا بی خیال. بابا می گه دیگه از بی کاری تو خونه خسته شده و می خواد این چن سال آخرُ باغچه شمال باشه. مامان هم باهاش می ره. از تنهایی من نگران بودن که، وقتی گفتم: می گم عباس بیاد پیشم بمونه، راحت شدن. پشه بند بزرگ داری؟