عباس

هی تو… یکی از پشت چرخوندش و گروپی یا مشت خوابوند تو صورتش. با ترس و چشای گشاد به ضارب نگاه کرد.

ضارب پسرعموش عباس بود! که با لباس کار و دستای روغنی تعقیبش کرده بود.

-: چته وحشی؟ بابام دست رو من بلند نمی کنه. تو چطور جرات کردی؟

عباس به حکم خط و نشون انگشتش رو جلو آورد: یه بار دیگه با این مهندسه بپری و خونه اش بری دوبلش رو می خوری. اینو از من داشته باش.

-: خوب آخه الاغ جان داره به پایان نامه ام کمک می کنه. بعدشم تورو سن نه؟

کمی صورت عباس به هم ریخت. انگار داشت دنبال دلیل می گشت: خوب فک کنم آدم درست و درمونی نباشه.

-: آهان… تو خوبی. چون کلاسش بالاس و تحصیل کرده اس و بالای خط می شینه بهش شک داری؟ یا چون خوش تیپه و لباساش کل هیکلت رو می خره؟

عباس سکوت کرد!

-: حالا بی خیال. بابا می گه دیگه از بی کاری تو خونه خسته شده و می خواد این چن سال آخرُ باغچه شمال باشه. مامان هم باهاش می ره. از تنهایی من نگران بودن که، وقتی گفتم: می گم عباس بیاد پیشم بمونه، راحت شدن. پشه بند بزرگ داری؟

تو پک می زنی

من نشسته ام

نگاهت می کنم،

نافذ می شوی

درونم را طی می کنی…

به انتها می رسی.

بازمی گردی،

و من مثل هرشب باکره ام

نوشته‌شده در عشق

شکل ِ بی شکل ِ احساس

به تاریخ یازدهم دیماه هزار و سیصد و نود و یک

ای جان، تو کیستی که همه عالم دیوانه ی تو و تو دیوانه ی خود هستی؟

من ندانم!

مثل هیچکس نیستی!

نگاهت، صدایت – که بی نظیر می خواهمش –

کلامت، صفایت،

خشونت و گاهی خودخواهی ات… و حتی خون خواهی ات!

مثل هیچکس نیست!

نه برادر خطاب می شوی، نه پدر… نه حتی دوست

هرچند که دوست داشتنی هستی و دوست داشتنم هم مثل هیچکس نیست.

پس چه نامم تو را شبح ِ این سال ها؟

تو سایه همه چیز هستی و اما سایه خودت نیستی.

پ.ن: وقتی برایش خواندم و نیوش کرد، سایه عزیز فرمود:

آن خطاط سه گونه خط نوشتی:

یکی او خواندی، لا غیر ….

یکی را هم او خواندی هم غیر او ….

یکی نه او خواندی نه غیر او.

آن خط سوم منم که سخن گویم. نه من دانم، نه غیر من…

و قول دادم که در پس ِ شعر تقدیمی ام بیاورم.

برای «شبحی در تاریکی» که احساساتم به او مانند ِ هیچ احساسی،

و طعم نفس هایش مثل هیچکس نیست.

و حتی ارتباطم با خطوطش علاقه، اسمش نیست

پ.ن تازه: حتی نتونستم یه درصد منظورم رو برسونم! وای بر من!

جمعه، هشتم / دیماه / نود و یک

این نقطه ها ما را به جایی نمی برند

فقط بالی می شوند برای کج خیالیمان

این نقطه ها که دلکشند به وسعت رود

ما را به اندازه خواب قاصدک درو نمی کنند

من که یک نفس نخندیدم با نوشتارت

خود را دیگر به خاطر حضورت سبک نمی کنم

ای امان از این نقطه ها…

به یاد یوسف، نویسنده نقطه چین ها در 70 واژه

خاطره نامه

منزل مهرنوش ِ عزیز، دوست دوران ِ سرکشی، ساعت یازده شب، ششم / دیماه / نود و یک

قطعا جایی بوده ام!

قطعا جایی بوده ام که مادرم، مرا شیرین درآغوش گرفته و رقصیده است.

با موهای سیاه و بافته تا کمر

با آهنگ دلکش ِ ارمنی

من آنجا بوده ام

شاید سالهای دور،

دوره کشتار ارمنیان

من آنجا بوده ام؟

ترکان با ما چه کردند؟ که اینک میان ِ دربار ِ عثمانی، چیزی احساسات ِ خاطره ام را می درد.

پ.ن: موزیک ویدئوی ارمنی – پارسی، من را به دوره ای برد که برد…

خاطره نامه در 98 واژه

کوتی؟ آهای کوتی…


صبح سه شنبه 4/10/91 ساعت 1:56

دورانی هم گذشت،

دورانی بدون ِ تو…

و چه خوب گذشت.

کاش می فهمیدم که خوش بودن ِ بی تو درحال، با تجربه هایی از گذشته های با تو هم ریل ِ هم ریل اند!

و بی تو بهترین های امروز شاید که به دست نمی آمد.

تقدیم به تو، نویسندهء کوتاه

مست بود،

 بالای سرم ایستاد،

 دهانش بوی گند می داد و تنها لباسش – لباس زیرش- پر بود از عطر ادرار…

و من رفتم،

رفتم تا لباسی شیک بیابم بر تن ِ درویشی. یا که حرف های مثبت بر لبان ِ مرد ِ عضلانی و داش مشتی!

چیزهای زیادی یافتم… اما ندیدم!

ندیدم که بلبلی شبانه روز برای یارش چَهچَهه بزند. یا دوستی که تفعل های طولانی روان کند!

با این حال من بُردم!

چون خود را بالای خرواری از تجربه یافتم… که شیرینی عطر ادراش را تداعی می کرد. هرچند که ادرار بر جامهء همگان زهر است و برجامهء خاطراتم دلچسب.

اینجا شعر پاره می شود،

وقتی که دوست ندارم تو مرا بی انصاف خطاب کنی…

من تمام ِ قلبم برای چند سال به ستون ِ ایمانت چنگ می زد و تو تکیه شونده ترین مهدی عالم بودی.

من درون ِ تو رشد کردم، هرچند که شاید کمی کج!

اما خیابان ِ یک طرفهء مهدی برای آن سال هایم به درستی کفایت می کرد.

اگر حتی دورادور هم با هم نیستیم،

نگاهی به سناریو خداوندم می کنم،

که مهره ها را بعد از تو و قبل از تو خوب چیده است.

تکرار می کنم، تقدیم به مهدی، نویسنده وبلاگ کوتاه در 261 واژه.

آب باریکه

خدایم

راهی نشانش ده،

که همانطور که آرام آرام در زندگی ام نقش گرفت.

آرام آرام محو شود!

فقط یک آب باریکه کافیست! تا برای همیشه در مسیری دیگر حرکت کند!

بیست و یک ِ آبان ِ نود و یک

انگشت اشاره ات را از من بردار.

سیگاری برلبش می گذارد،

ژوکری که تی شرت پال مال آبی پوشده!

حاج عباس، کمی آن طرف تر تسبیح می اندازد و فقط می شمارد… یک، یک، یک، یک،…

فاحشه که وارد می شود، همه سینه خیز می روند!

که تا اذان صبح که چشم در چشم ِ خدا می شوند همه رد پاها را به دیگری چسبانده باشند!

تاریخ رو نمی دونم!

برنده = برنده

-: نمی خوای بخوابی عشقم؟ دیگه مغزی برای پوکر مونده که ولش نمی کنی؟ دیره…

«کوتاه» سرشُ از پشت ِ میز ِ مدفون شده – پشت دود سیگار – برگردوند و آروغی آبدار از اعماق ِ وجودش زد و گفت: موهام رو بلند کردم و دمب اسبی کردم که فقط یه شب تا صبح، مست و پاتیل پوکر بزنم.

روی صندلی ِ دست راستی «مهرداد» در حالی که دو تا آس اش رو یواشکی دید می زنه، با چشم های باریک شده از مستی و دقت! پوکی جانانه و شیک به سیگارش می زنه و می گه: فولد!

باتشکر از کوتاه و مهرداد برای حضور در این اپیزود!

1/مردادماه/91

بهتره تیترش برنده – برنده خونده بشه.

 

 

 

چشم

از ته قلب برایش گفتم و از ته دل به گویش ام خندید. باشد که این تهی شدن ها، از عشق اش تهی ام نکند. زود به افتاده هایی که از چشم ام روان است نگاه می کنم. تو روی چشمانم بودی این سالیان، خودت روان شدی مقابل ِ کفشانم!

19/ تیر ماه / 1391

مقابل در باشگاه

نوشته‌شده در عشق